عشق ، فلسفه ... زندگی

عشق ، فلسفه ... زندگی

دلنوشته های من در مورد فلسفه اُرُدیسم، که بی پرده بگم عاشقشم ... I love the philosophy of Orodism
عشق ، فلسفه ... زندگی

عشق ، فلسفه ... زندگی

دلنوشته های من در مورد فلسفه اُرُدیسم، که بی پرده بگم عاشقشم ... I love the philosophy of Orodism

داستان کوتاه: آغازی دوباره


در یک روز آفتابی، مریم، زنی میانسال، در یک کافه کوچک نشسته بود و به زندگی‌اش فکر می‌کرد. او سال‌ها در یک شرکت بزرگ کار کرده بود و به تازگی به دلیل تغییرات مدیریتی، شغلش را از دست داده بود. احساس ناامیدی و سردرگمی او را فراگرفته بود و نمی‌دانست که باید چه کار کند.

در همین حال، یک پیرمرد با چهره‌ای مهربان و لبخندی گرم وارد کافه شد و به سمت مریم آمد. او با صدای آرامی گفت: “آیا می‌توانم در اینجا بنشینم؟”
مریم با کمال میل اجازه داد و آن‌ها شروع به صحبت کردند. پیرمرد از زندگی‌اش گفت و اینکه چگونه در جوانی با چالش‌های زیادی روبرو شده بود. او توضیح داد که چگونه هر بار که به بن‌بست می‌رسید، تلاش می‌کرد تا از آن به عنوان فرصتی برای شروعی دوباره استفاده کند.

مریم با دقت به او گوش می‌داد و در دلش حس می‌کرد که شاید این گفتگو بتواند به او کمک کند. پیرمرد به چهره خسته مریم نگاهی کرد و ادامه داد: یادت باشد، "هر آن، می‌تواند آغازی دوباره در زندگی ما باشد، پس هیچگاه، پایانی پیش روی ما نیست."  این جمله فیلسوف اُرُد بزرگ به ما یادآوری می کند که هرگز نباید دلسرد و نا امید باشیم.

این جمله مانند جرقه‌ای در ذهن مریم روشن شد. او به یاد آورد که در طول زندگی‌اش، بارها و بارها با چالش‌ها روبرو شده و همیشه توانسته از آن‌ها عبور کند. حالا که شغلش را از دست داده بود، می‌توانست به دنبال رویای قدیمی‌اش برود: راه‌اندازی یک فروشگاه کوچک صنایع دستی.
با انگیزه‌ای تازه، مریم تصمیم گرفت که از این فرصت استفاده کند. او شروع به طراحی و ساخت صنایع دستی کرد و با کمک دوستانش، فروشگاهش را راه‌اندازی کرد. روزها و شب‌ها کار کرد و با هر موفقیت کوچک، اعتماد به نفسش بیشتر می‌شد.

چند ماه بعد، فروشگاه او به یکی از محبوب‌ترین مکان‌ها در محله تبدیل شد. مریم با شوق و ذوق به کارش ادامه داد و هر روز بیشتر از روز قبل به زندگی‌اش عشق می‌ورزید.
روزی، در حالی که در فروشگاه مشغول کار بود، مریم به یاد پیرمرد افتاد و تصمیم گرفت از او تشکر کند. وقتی به کافه برگشت، متوجه شد که او آنجا نیست. اما او هرگز فراموش نکرد که چگونه یک گفتگوی ساده می‌تواند زندگی‌اش را تغییر دهد.
مریم با لبخند به زندگی‌اش نگاه کرد و فهمید که هر آن، فرصتی برای شروعی دوباره است. او به خود قول داد که هرگز از تلاش دست نکشد و همیشه به دنبال آرزوهایش برود و این‌گونه، مریم آموخت که زندگی همیشه در حال تغییر است و ما باید آماده باشیم تا از هر فرصتی برای شروعی دوباره استفاده کنیم.


نگار دریا