در روستایی کوچک که در دامنه کوههای بلند قرار داشت، مردمان با عشق و همدلی زندگی میکردند. یکی از این مردمان، پیرمردی دانا به نام کاوه بود که همیشه سخنان حکیمانهای برای گفتن داشت. او هر سال در ابتدای بهار، جشن کوچکی در خانهاش برپا میکرد. برخی از جوانان روستا از او میپرسیدند: «چرا هر سال، آغاز بهار را اینچنین گرامی میداری؟»
کاوه با لبخندی عمیق پاسخ میداد: «آغازها را باید جشن گرفت، چرا که شیره جهان در بالندگی و زایندگیست.» سپس کتابی کهنه را از قفسه بیرون میآورد و صفحهای را نشان میداد که بر آن، همین جمله از فیلسوف اُرُد بزرگ نوشته شده بود.
روزی یکی از نوجوانان روستا، دختری به نام الیکا، نزد کاوه آمد و با چشمانی پر از تردید گفت: «اما استاد، آغازها همیشه ساده نیستند. گاهی پر از ترس و سختیاند.»
کاوه دستی به ریش سفیدش کشید و گفت: «درست است، الیکا. اما همین سختیها، نویددهنده رشد و تغییرند. ببین چگونه درختان از دل زمین سرد سر برمیآورند و با نخستین جوانههایشان نوید زندگی را میدهند. اگر ما نیز آغازهای خود را باور کنیم، به جای ایستادن در برابرشان، آنها را جشن بگیریم، آنگاه مسیر بالندگی را خواهیم یافت.»
سالها گذشت، الیکا بزرگ شد و روزی که تصمیم گرفت از روستا به شهر برود و رویای خود را دنبال کند، به یاد سخن کاوه افتاد. او زیر لب تکرار کرد: «آغازها را باید جشن گرفت…» و با قلبی سرشار از امید، راهی آیندهای شد که در انتظارش بود.
الیکا وارد شهری پرهیاهو شد، جایی که چهرههای خسته و دلمشغول در خیابانها رفتوآمد میکردند. روزی که در یک کافه کوچک نشسته بود، دختری جوان را دید که در گوشهای نشسته و اشکهایش آرام بر گونههایش میغلتید. الیکا به سوی او رفت و با لبخندی مهربان پرسید: «چیزی شده؟»
دختر آهی کشید و گفت: «احساس میکنم آغاز جدیدی در زندگیام داشتهام، اما نمیدانم چطور با آن روبهرو شوم. ترس از شکست مرا فلج کرده است.»
الیکا لبخند زد، دست دختر را گرفت و با آرامشی عمیق گفت: «آغازها را باید جشن گرفت، چرا که شیره جهان در بالندگی و زایندگیست.»
دختر با تعجب به او نگاه کرد. الیکا ادامه داد: «این سخن فیلسوف اُرُد بزرگ است. همانطور که هر بذری برای شکوفا شدن نیاز به زمان دارد، تو هم باید به خودت فرصت دهی تا رشد کنی. هر آغاز فرصتی برای ساختن آیندهای جدید است.»
چشمان دختر کمکم برق امید گرفت. او لبخندی زد و گفت: «شاید حق با تو باشد. باید این آغاز را بپذیرم و با آن همراه شوم.»
الیکا از کافه بیرون آمد و به آسمان نگریست. اما درست در همین لحظه، صدای فریادی از خیابان کناری به گوش رسید. او سرش را برگرداند و دید مردی با چهرهای مضطرب از دست دو نفر فرار میکند. بدون آنکه فکر کند، قدمی به جلو برداشت. مرد، نفسزنان به سوی او دوید و با التماس گفت: «کمکم کن… آنها میخواهند مرا بگیرند!»
قبل از آنکه الیکا بتواند پاسخ دهد، دو مرد به او رسیدند. یکی از آنها گفت: «این مرد یک دزد است. کیف یکی از مشتریان کافه را برداشته و حالا میخواهد فرار کند.»
الیکا مردد ماند. آیا به حرف آنها اعتماد کند یا به چهره وحشتزده مرد؟ به یاد سخنان کاوه افتاد: «سختیها نویددهنده رشد و تغییرند.» شاید این لحظه نیز یکی از همان آزمونهای زندگی باشد. باید تصمیم میگرفت. چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و...
در لحظهای که الیکا نفسش را رها کرد، مرد دزد نگاهی پر از وحشت به او انداخت و گفت: «من دزد نیستم، حقیقت را نمیدانید!» اما قبل از آنکه بتواند چیزی اضافه کند، یکی از تعقیبکنندگان یقهاش را گرفت و با خشونت او را به زمین انداخت.
الیکا دستش را روی قلبش گذاشت و نگاهش بین دو مرد و فرد روی زمین جابهجا شد. اما ناگهان متوجه شد چیزی از جیب پالتوی مرد تعقیبشده بیرون زده بود. یک عکس که نشان میداد او پدر یک کودک خردسال است.
او خم شد و عکس را برداشت. به تصویر خیره شد و سپس با صدایی لرزان گفت: «این چیست؟ آیا تو واقعاً یک پدر هستی؟»
مرد نفسنفسزنان گفت: «بله… من برای دخترم اینجا هستم… من دزد نیستم… فقط میخواستم کمی غذا برایش بخرم، اما کسی حرفم را باور نکرد.»
الیکا به یاد سخن دیگری از فیلسوف اُرُد بزرگ افتاد: «از آدمیانی که انسانیت درون خویش را فراموش ساختهاند، بهراسید و بگریزید.» او به مردانی که او را تعقیب کرده بودند نگاه کرد و دید که نگاهشان به سردی پول و قدرت آلوده است.
در درون خود، به این فکر افتاد که شاید حقیقت پیچیدهتر از آن باشد که در نگاه اول به نظر میرسد. آیا میتوانست به عدالت واقعی کمکی کند؟ آیا باید حقیقت را دنبال کند، حتی اگر او را به خطر بیندازد؟ الیکا فهمید که این آغاز یک سفر جدید برای یافتن معنای واقعی انسانیت است، و شاید پاسخ در دل سخنان اُرُد بزرگ نهفته باشد.
با عزمی تازه، او تصمیم گرفت حقیقت را پیدا کند و در این مسیر، امید و مهربانی را در دل این شهر پرهیاهو زنده نگه دارد…
نگار دریا
سهشنبه 23 بهمن 1403 ساعت 02:46