عشق ، فلسفه ... زندگی

عشق ، فلسفه ... زندگی

دلنوشته های من در مورد فلسفه اُرُدیسم، که بی پرده بگم عاشقشم ... I love the philosophy of Orodism
عشق ، فلسفه ... زندگی

عشق ، فلسفه ... زندگی

دلنوشته های من در مورد فلسفه اُرُدیسم، که بی پرده بگم عاشقشم ... I love the philosophy of Orodism

داستان کوتاه: از حقیقت نترسید

باران بی‌وقفه بر خیابان‌های شهر می‌کوبید. برج‌های بلند با نورهای نئونی، انعکاسی وهم‌آلود در آسفالت خیس ایجاد کرده بودند. صدای بوق ماشین‌ها، فریاد فروشندگان کنار خیابان و همهمه رهگذران، همگی در هم تنیده شده بود. امیر، هکر جوانی که در تاریکی سایبر زندگی می‌کرد، با قدم‌هایی سریع از میان جمعیت عبور کرد. در جیبش فلشی بود که اطلاعات مهمی از یک شرکت فاسد در آن ذخیره شده بود. او می‌دانست که سایه‌ها تعقیبش می‌کنند.

پشت سرش، دو مرد کت‌وشلوارپوش، با گوشی‌هایی در گوش، او را دنبال می‌کردند. امیر نفسش را حبس کرد و به سمت کوچه‌ای باریک پیچید. باید فلش را به دست کسی می‌رساند که بتواند این اطلاعات را افشا کند. در این دنیای تاریک، حقیقت تنها سلاحی بود که در اختیار داشت.

او خود را به کافه‌ای کوچک رساند، جایی که می‌توانست نفس تازه کند. پشت یکی از میزهای گوشه‌ای نشست و نگاهی به اطراف انداخت. ناگهان، زنی با چهره‌ای آشنا روبه‌رویش نشست. آیدا، خبرنگاری که سال‌ها در پی کشف فسادهای کلان بود. امیر بی‌مقدمه گفت: «اینجاست… تمام مدارک علیه شرکت.»

آیدا نگاهش را به او دوخت، اما پیش از آنکه بتواند چیزی بگوید، درِ کافه باز شد و مردان ناشناس وارد شدند. امیر فلش را به سمت او سر داد و آرام گفت: «باید برسی به حقیقت…»

مردان به میز نزدیک شدند. یکی از آن‌ها با لحنی تهدیدآمیز گفت: «چیزی که دزدیده‌ای را تحویل بده.»

آیدا به آرامی فلش را در جیبش فرو برد و با نگاهی مصمم گفت: «به یاد بیاوریم که انسانیم و انسانیت، مهم‌ترین چیزی است که از ما انتظار می‌رود.»

مردان لحظه‌ای مکث کردند. این جمله، سخنی از فیلسوف اُرُد بزرگ بود، جمله‌ای که مفهوم عمیقی داشت. اما آن‌ها اینجا نبودند تا فلسفه بشنوند. یکی از آن‌ها دست به سمت جیبش برد…

امیر ایستاد و گفت: «اگر واقعاً انسانیت برایتان مهم نیست، حداقل از حقیقت نترسید. اطلاعاتی که در این فلش است، مردم باید بدانند.»

مردان لبخندی سرد زدند. «ما برای حقیقت اینجا نیستیم.»

در یک لحظه، صدای شکستن شیشه‌ای از پشت کافه بلند شد و حواس همه را پرت کرد. آیدا از فرصت استفاده کرد، صندلی را به سمتشان هل داد و امیر را همراه خود به درِ پشتی کشاند. خیابان تاریک بود، اما آن‌ها می‌دانستند که هنوز بازی تمام نشده است.

شب طولانی بود، اما حقیقت، راهی برای آشکار شدن پیدا می‌کرد…

نگار دریا